بانشانه هایی که دیده بود و شنیده بود، فکر کرد جوان همان امام زمان است.
گمشده اش، دوست داشت هم راهی اش کند. کنارآب که رسید، پا کشید. جوان جلو رفت. اویک قدم رفت عقب. "گفت شنابلد نیستم."
شنید: "وای برتو! بامنی ومی ترسی؟"
سرش رابه زیر انداخت. بغض کرده بود: "نه .... یعنی جرأتش راندارم."
جوان روی آب رفت و اوماند.