سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت
نوشته شده در تاریخ شنبه 89 تیر 5 توسط جوشش | نظر بدهید

بانشانه هایی که دیده بود و شنیده بود، فکر کرد جوان همان امام زمان است.
گمشده اش، دوست داشت هم راهی اش کند. کنارآب که رسید، پا کشید. جوان جلو رفت. اویک قدم رفت عقب. "گفت شنابلد نیستم."

شنید: "وای برتو! بامنی ومی ترسی؟"
سرش رابه زیر انداخت. بغض کرده بود: "نه .... یعنی جر
أ
تش راندارم."
جوان روی آب رفت و اوماند.




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.